چقدر همه چیز موقع کشیدنه شمسه عالی بود...

چقدر من و زندگیم با الان فرق داشتیم



اینجا خیلی خوبه!
تقریبا میدونم کی اینجا رو میخونه، یکی دو نفرو شک دارم و چندین نفرو مطمئنم که نمیخونن!

اما من خطاب به همه اینجا نوشتم...

حتی کسایی که مطمئنم نمیخونن اینجا رو

اما بازم نوشتم

حتی وقتی گفتی با مخاطب بنویس!

:)

نوشتم وقتی گفتی خیلی وقته هیچ کاری واسه زندگیت نکردی!

:)

نوشتم وقتی گفتی از نوشته هات معلومه خیلی حالت خوب نیست!

(بعدش محتاط تر نوشتم) ;)

نوشتم وقتی دلم میخاست بیای و باشی تا بریم کافه!
:)
نوشتم وقتی بودی و نبودی... که نمیدونم هستی یا میری...

یه وقتایی میبینم هنوز شوره نوشتن دارم، تو ذهنم کلمه ها رو پشته سره هم میچینم اما بیچاره ها هیچوقت مکتوب نمیشن...

قدیما کلمه ها را وادار میکردم پشت سره هم بشینن، از دور یه نگاهی بهشون مینداختم، یه لبخند رضایت!

گاهی خونده میشدن، گاهی هم مثه یه رازه سر به مهر توی دفترم می موندن...

تو دفتره جلد بارونیم!!

یه غباره یخی یه ستاره ی سرد...

همیشه وقتی برمیگشتم عقب، وقتی نوشته های قبلو میخوندم حس میکردم چقدر قبلا قوی تر بودم...

اما این اولین باره که میبینم قبلا چقدر ضعیف بودم...

خدایا شکرت