گاهی هم دلت برای خودت میگیرد...

خیلی گذشته از روزهای خوب از روزهای بد از روزهای بی حسی...

و این منم اینجا...

ادم جدیدی شده ام متفاوت با هرآنچه فکر میکردم... هرآنچه میخواستم... هر آنچه دوست داشتم...

اینجا که منم ادم ها احترام دارند ولی علاقه ندارند

اینجا که منم دلم گاهی میزند برای نبودن

اینجا که منم باید دور ریخت تمام گذشته را تا بتوانی نفس بکشی

تا خفه ات نکند خاطرات گذشته و آدم ها...


خیلی گذشته از همه چیز

اما زمان خیلی چیزا رو کهنه نمیکنه

زمان میگذره

اما بعضی چیزا عادت نمیشه

بعضی چیزا عادی نمیشه

مثل گشتن دنبال عینک وقتی صبح از خواب بیدار میشی...!

101 روزه زندگیه غریب...!!!

37 روزه ناباوری من...!!

اخرین برگه درخته روبروی پنجره ام خودش رو به دست باد سپرده... میرقصه با اهنگ باد... شاید جدا بشه از درخت...کاش جدا شدنش از درخت رویای زندگیه برگه جدیدی باشه...

خدایا شکرت...

نیمه شب در مهتاب، باغ و پاییز قماری کردند...

آن یکی بر سر برگ و آن یکی بهر رهایی از مرگ،

صبحدم بود که مرغان چمن میگفتند: باز هم باغ به تک خال بلاگستر باد برگ هایش را باخت...

لمس پاییز بخیر...

:)